تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 10 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 10

امروز بعد از دوروز غرزدن برای امتحان باید برم دانشگاه تا آخرین امتحانم رو بدم و خلاص بشم.. بعدش هم باید برای ادا کردن نذرم برم...وای خدای من.. مشهد.. امام رضا... همون جا اون یکی نذرمو ادا میکنم..
توی این دو روز سهند زنگ نزده بود.. باید امروز خودم یه خبری ازش بگیرم...
لباسامو پوشیدم و رفتم توی آشپرخونه تا از لیلا جون خدافظی کنم..
- لیلا جون؟کجایی؟
صداش از توی هال اومد که گفت:
- اومدم...
وقتی اومد و منو دید گفت:
- دانشگاه میری دیگه؟
- اوهوم..فعلا.. با اجازه..
- کجا؟ بیا اول یه چیزی بخور ضعف می کنی دختر...
- وای نه.. دیرم شده.. همون توی دانشگاه یه چیزی می خورم...
با حالت مردد نگاهم کرد و گفت:
-حتما می خوری؟
خندیدم و گفتم:
- آره عزیزم.. می خورم..
- با ماشین شهاب میری دیگه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- آره.. خودش اجازه داده.. اشکالی نداره که از نظر شما..
دستشو روی کمرم گذاشت و با اخم گفت:
- این چه حرفیه؟ مگه می خوای چه کار کنی که این حرفو می زنی؟
چیزی نگفتم که گفت:
- برای ناهار که خونه ای آره؟
-آره.. میام...
-برو عزیزم خدا به همراهت.. مراقب خودت باش..
لبخندی زدم و گفتم:
- خدافظ...
با عجله ماشین رو از پارکینگ در آوردم و برای اولین بار با سرعت زیادی به سمت دانشگاه رفتم... آخه یه مقدار دیرم شده بود...
****
خوشبختانه این امتحانم رو عالی دادم... معلومه دیگه هر خری هم به غیر از تو بود با این همه خوندن خوب می داد...
بعد ازاین فکر لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- درست حرف بزن یگانه.. بلانسبت خر...
توی راهرو استادمون رو دیدم و ایستادم بهش سلام کردم که گفت:
- راستی می دونی نمایشگاه عقب افتاده؟
با تعجب گفتم:
- کدوم نمایشگاه؟
- حواست کجاس دختر؟ اثر هنری که کشیدی و می گم.. قراره نمایشگاه بعد ازتعطیلات نوروز برگزار بشه..
آهی کشیدم و گفتم:
- حیف.. آخه چرا اینقدر دیر؟
- والا ما هم خبر نداریم.. این طور گفتن..
- باشه.. ممنون از اطلاعتون..
بعد هم خسته نباشیدی گفتم و از دانشگاه زدم بیرون.. توی محوطه ی بیرون صدف رو دیدم:
- سلام چطوری؟
- سلام و کوفت کاری.. هیچ معلوم هست کجایی؟
خندیدم و گفتم:
-درگیر درسام بخدا...مشکلات زندگی و ...
حرفم قطع کرد و گفت:
- بمیرم برات.. شستن کهنه ی بچه و آروغ گرفتن و غذا پختن برای آقاتون و رسیدگی به مشق های بچه بزرگه و یاد دادن غذا پختن به دختر کوچیکه ی صغری خانوم و بافتن پلیور واسه بچه ها و..
با خنده گفتم:
- زهر مار.. داری آمار کارای خودتو بهم می گی؟
با کیفش زد توی سرم و گفت:
- از الان بگم.. جمعه همه ی بچه ها دعوتن کافی شاپ همیشگی... به مناسبت تموم شدن امتحانات..
- همه یعنی کیا؟
- یعنی همه.. میای که خبرت؟
- خبرم که نه... ولی خودم..
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم:
- آره میام.. یه حال و هوای عوض کنیم بد نیست...
- پس می بینمت.. من برم که امتحان دارم.. فعلا..
خدافظی کردیم و منم رفتن سوار ماشین خوشکل شهاب شدم...

خواستم برم خونه اما فوری تصمیم دیگه ای گرفتم و برای عملی کردنش راهمو عوض کردم..
به سر در اونجا نگاهی کردم... یاد اون روزی افتادم که شهاب رو آوردیم..
وقتی دستمون توی دست هم بود..
وقتی شهاب با دیدن شیوا رفت به گذشته هاش..
وقتی حالش بد بود اما با همون حال بعد نگرانم شد و آرومم کرد..
وقتی روی صورتم دست کشید و وقتی که...
وقتی که..
مغزم قفل کرد..
وقتی که خواستیم خداحافظی کنیم..
لحظه ی خدافظی..
اون عمل شهاب...
دوباره مثل دفعه های قبل از خودم خجالت کشیدم و تعجب کردم که هیچ عکس العملی نشون ندادم...
وارد ساختمون که شدم از یکی از پرستار ها شماره ی اتاق شهاب رو پرسیدم... خودمو پشت دیوار راهرو قایم کردم و توی راهرو رو نگاه کردم.. کسی نبود. با خیال راحت به سمت اتاقش رفتم.. اتاق157
از توی شیشه به داخل اتاق نگاه کردم...
یه دفعه سرم تیر کشید...
همون صحنه ای که اون روز دیدم..
این دفعه به جای یه پرستار یه دکتر و دو تا پرستار بالای سر شهاب بود...سهند کمی اونور تر کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد..
صدای نعره ی شهاب بلند شد... دکتر و پرستار ها جلوی دیدم رو گرفته بودن.. زیر لب فحشی نثارشون کردم که شستشون خبردار شد و از جلوش اومدن کنار
دست و پاشو بسته بودن...
دستاش کبود شده بود.. رنگ صورتش مثل گچ دیوار بود..
دلم براش کباب شد..
احساس ضعفم بیشتر شد و سرم بیشتر تیر کشید...
این شهاب بود که این جوری زیر دست دکتر بود و نعره می زد...
این شهاب بود که چشماش از زور درد باز نمی شد...
صدای دکتر اومد که رو به پرستار گفت:
- تموم شد...
بعد رو به سهند گفت:
- باید اتاق رو خالی کنیم.. اگه میشه بفرمایید بیرون..
سهند برگشت و تازه تونستم صورتشو ببینم... با قیافه ی غمگینی به دکتر گفت:
- باشه...
از پشت در رفتم اونور تر و بی اختیار روی صندلی نشستم...سهند اومد بیرون و با دیدن من اول تعجب کرد و بعد عصبانی گفت:
- این جا چه کار می کنی؟
به آرومی گفتم:
- واضح نیست؟
- نخیر نیست... مگه نگفتم نیا؟ هان؟ چرا اومدی؟
کمی مکث کرد و این بار با عصبانیت بیشتر گفت:
- همه ی اون صحنه هارو دیدی آره ؟ دیدی درد کشیدنش رو؟ حالا راحت شدی؟
با بغض سنگین توی صدام و عصبانیت از این که گفت" حالا راحت شدی" از جام بلند شدم و گفتم:
- چرا فکر کردی با زجر کشیدنش من راحت می شم؟
-سوال منو با سوال جواب نده؟
- من خودم تشخیص می دم که چی بگم و کی بگم...
بعد هم راهمو کشیدم و از اون فضای خفقان آور اومدم بیرون..
بغض داشتم...
اما اشک..
دریغ از یه قطره..
دریغ...

بدون اینکه دیگه صبر کنم زدم تو خیابون ...تحمل بیشترازاین نداشتم ..می دونستم دلتنگشم ولی ...خب می دونم بازم میام ...من شهابو نبینم میمیرم !دلم گرفت ...آخه مگه چقدرتحمل داره ؟!چقدر زجربکشه ؟!...اگه لیلا خانم بفهمه ؟!...هیچی بهش نمی گم نه به اون نه به شوهرش ...ازغصه دق می کنن..فقط باید موقعی که خوب خوب شد ببرمشون شهاب رو دزدکی خودش ببینن که خیالشون راحت شه ...این بهترین کار بود...
*************
********
ازاتاق بیرون رفتم و دست وصورتمو شستم ...لیلا خانم با یه ظرف پرمیوه های خوشکل خوشکل وارد سالن شد ...بادیدن صورت خیس من گفت :
- بازم جایی میری ؟! چشمام گشاد شد ...گفتم : - نه بابا دارم میمیرم ازخستگی کجا برم ؟! ظرف میوه رو گذاشت رو میز ویه کارد میوه خوری از تو جا کاردی برداشت وتو بشقاب رو میز گذاشت: -بیا یه چیز بخور ضعف نکنی پریدم رو مبل ...ازتو میوها گشتم ویه دونه پرتقال خوشکل تامسونشو جدا کردم ...همون جور که پوست می کندم گفتم : -لیلا جون ... -جونم ... -چیزه ...میگم اون ...اون چیزایی که گفتینا ... لیلا خانم نامفهوم نگام می کرد ...حتما پیش خودش می گفت حالا باید یکی بیاد این دختره رو ببره دیوونه خونه !... -یگانه -بله -درست حرف بزن بفهمم چی می گی ! -چشم ...خب می دونین چیه ؟! -چیه ؟! بهتر دیدم از راه مهدی از زیر زبونش بکشم ...پس گفتم : -قبلا ...یعنی همون اوایل که دانشگاه می رفتم ... -خب -یه ...یه پسره بود ... آب دهنمو قورت دادمو سرمو تا آخرین حد پایین انداختم وگفتم : -خیلی آویزم می شد ... -اِ وا... -نه ...نه یعنی منظورم اینه که هی بهم گیر می داد بی دلیل می خواست باهام حرف بزنه ... -آها ...خب -هیچی دیگه چند ماه که رفتم دانشگاه ...ازم خواستگاری کرد! -یگانه ....راس می گی ؟! -دروغم چیه ؟! -چرا حالا می گی ؟! -آخه ..آخه می دونین چیه ؟فک کردم من همین جوری ام به شما زحمت دادم اگه خواستگار واینام از درخونتون بیاد دیگه ... لیلا خانم پرید وسط حرفم : -یعنی چی ؟! این فکرا چیه تو میکنی ؟! مگه تو الان دور از جونت با نفس من فرقی ام می کنی ؟!مگه وقتی تورو فرستادم پیش شهاب گفتم وای براش زحمته !؟ -خب ...خب این فرق میکنه شما مجبور بودین ... -بقیشو بگو -بقیش؟! هان ...هیچی دیگه یه مدت ول کرد ولی الان باز گیر داده بهم ازم آدرس می خواد البته من ندادما ولی اون دست بردار نیس ! خودمم از دروغام داشتم سه تا سه تا شاخ درمی آوردم !...لیلا خانم با قیافه ی متفکری گفت : -خیلی خب ...برو آدرس اینجارو بهش بده ...منتها کیانی رو می فرستم تحقیق ...تو خواستگارای بهتری هم داری ..همشونو باهم می سنجیم ایشالله که خوش بخت شی .. تو دلم ذوق کردم ...البته نه برا خواستگارا .ایییییییییییی نه بابا واسه اینکه تیرم به هدف خورده بود وداشت می گفت ...من منتظر نگاش کردم جوری که نشون بدم دوست دارم بقیه حرفشو بشنوم ...اونم ادامه داد: -همین خانم عباسی همسایه دیوار به دیوارمون ...یه پسر داره مث دسته گل...هم کارش خوبه هم درس خونده وکارکشته اس ...پسر سنگین عاقلیه ..مامانش اون اولا که اینجا زندگی می کردی دیده بودت تا همین دوهفته پیش زنگ می زد منم گفتم باید باخودش درمیون بذارم ...گفتم یه ماه دیگه بازم زنگ بزنین جواب خودشو می گم ... -وای ...خب تا یه ماه دیگه میرن یه بهتر از منو واسه پسرش تورمی کنن! پیش خودم گفتم :خاک توسرت یگانه ...الان مامانه فک می کنه چقده توهولی!!!...لیلا خانم گفت : -نه بابا انگار چشم مادره بدجور رو توئه ...بی چون وچرا قبول کرد تازه گفت منتظرم خبرم کنین...منم خواستم تو ازاون خونه لعنتی خلاص شی بعد همه چی رو بهت بگم ... تو دلم یکی گفت : اون خونه لعنتی رو با دنیا دنیا عوض نمی کنم ! -نظرت چیه ؟! سرمو بالا کردم : -نظرم ؟! -اوهوم...اگه دوس داری بگم پسرشو بیاره ببینی ...شاید این بهتر از همکلاسیت باشه ...مااینارو خیلی ساله می شناسیم خانواده دارن ...شاید خوشت اومد هوم؟ دلم می خواست خودمو لیلا خانومو یه دل سیر بکوبم ...مگه این نبود که می گفت :شهابم خوشبختت می کنه ؟!...دودقیقه نگذشت آلزایمرگرفت !...خوبه حرفامو شنیده ها!!! مایه غلطی کردیم گفتیم خواستگار داریم این چرا گرفت تا تهو رفت ؟!...به شرطی تا فردشب بفرستتم خونه بخت ...شهاب مهابم هوتوتو!!! -یگانه حواست هس من چی می گم ؟! -بله ؟! ...بله بله هس ... -اگه راست می گی داشتم چی می گفتم ؟! حالا خر بیارعدس نخود بار کن !..درمونده نگاهش کردم با خنده سر تکون داد وبلند شد...همون طور که می رفت سمت آشپزخونه گفت : -نمی خواد جواب بدی ...همون یه ساعت پیش فهمیدم جوابت چیه ... جاش خالیه ..اگه می فهمید پسر همسایمون خواستگاراته به نظرت چیکار می کرد؟! منظورشو نمی فهمیدم کیو می گفت؟!...گفتم : -منظورتون کیه؟! صداش ازتو آشپزخونه اومد ..داشت با ظرفا صرو صدا راه می نداخت ولی شنیدم گفت : - اون یکی یه دونمو می گم دیگه ...اگه شهاب می فهمید دودمان پسره رو به باد می داد... لبمو گاز گرفتم ...دلم غنج رفت کاش اینجوری بود ....چه خیال خوشی داشت این خانم کیانی هم ! *****************
***********
-الو شیوا جان...سلام -جونم یگانه سلام عزیزم خوبی ؟! -مرسی توخوبی ...آقا سهند چطورن ؟! -ماهم خوبیم ...ممنون ...آخ آخ ... - چی شد ؟! -ببین یگانه جون قطع کن دارم سالاد درست می کنم ده دقه دیگه بهت می زنگم اکی ؟! -باشه شیوا جون ..پس منتظرتم -مرسی شرمنده توروخدا -دشمنت فعلا -بای عزیزم تماس رو قطع کردم ونفسمو فوت کردم ...داشتم له له می زدم که شیوا زود زنگ بزنه ...کاش ده دقیقه زود بگذره ...رو ساعت نگاه کردم ...تیک تیاک ...تیک تاک .... فک می گردم پنج دقیقه بگذره زنگ می زنه ولی ...نخیییییییییییر ...حالا ایندفعه که ما عجله داشتیم این زنگ نمیزد ...خودمم که دیگه خیلی زشت می شد اگه می زنگیدم ! انقد نشستم تا ربع ساعت بعد گوشیم زنگ زد ...خوبه من گفتم کارش دارما ..
-الو...شیوا
-وای چرا انقد عصبانی ؟! به جون یگانه مامانم گرفته بودم به کار ول نمی کرد
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :
-عیب نداره کاشتیمون دیگه گذشت ...
-شرمنده
-اِ بسه توهم ...ببین من یه کاری باهات دارم
-مهمه ؟!
-چه جورم
-می شنوم
-عملیه
-وای شهاب داره ترک میکنه تو می خوای منوعملی کنی ؟!
-خوشمزه به سهند بگو برات اسفند دود کنه ...
-چاکریم ...جدا ازشوخی کارت درمورد شهابه درست نمی گم؟!
-اوهوم ...می خوام با سهند حرف بزنی دیگه نره کمپ
-چیییییییییییی؟؟؟ نره کمپ ...؟!پس اون عشق بیچارت بپوسه اونجا؟!
ازکلمه "عشق" ی که گفت ...تا بنا گوش سرخ شدم ..همه تهران خبر دارن من شهابو می خوام !!!...به زور گفتم :
-خودم می رم
-یعنی خودت می خوای هر روز هرروز بهش برسی ؟خودت لباساشو عوض می کنی؟خودت زیر بغلشو می گیری می بری بیرون؟ خودت داد زدناشو می بینی ؟خودت بهش غذا میدی؟!
پریدم وسط حرفش :
-واااااااااییییییی شیوا جان مخمو تیلیت کردی عزیزم ...زبون به دهن بگیریه لحظه
-خدا مرگم بده ببخشید
شیواساکت شد ...گفتم :
-فقط یکی دو روز من به جای سهند برم بعدش دوباره سهند خودش بره ...نمی خوام شهاب فک کنه رفتم وپشت سرمم نگاه نکردم
-ولی شهاب خودش به سهند گفته اگه تواومدی نذاره تو بیایی ببینیش
بغض دوید توگلوم ...نامرد من برا دیدنش پرپر می زدم اونوقت اون ...گفتم :
-می دونم ...اون حالش خوب نبوده این حرفا رو زده الان تقریبا دیگه مواد ازبدنش خارج شده فقط دارن بدنشوتقویت می کنن
-تواینارو ازکجا می دونی ؟!
-اطلاعات نامزد عزیز دردونتونه
-وووووووییییی شیوا فداش شه ...یگانه خییییییییلی خوشحالم تو چند روز می ری پیش شهاب می دونی چرا ؟!
-بعله ...آقاتون میاد پیش شما دیگه یه حالی ام شما می برین !!! برو به جون من دعا کن
شیوا جیغ می زد ...منم می خندیدم ...قرار شد سهند رو راضی کنه که تادو روز دیگه من به جاش برم ملاقات ...البته می تونستیم همه ای بریما ولی اونا منو درک می کردن خواستن ما تنها باشیم...انگار ازدل بدبخت من خبر داشتن !...به علاوه شهاب از اون شخصیتا بود که دوست نداشت زجر کشیدنشو کسی ببینه ..علی الخصوص من که خوب تو این چند وقته فهمیده بودم زجر کشیدناشو خیلی ازم پنهان کرده ...اینم ازغرور بی جاش بود...شایدم ..شایدم ازمهربونی بی جاش....!
***********
*******
تا ساعت پنج بشه یه ریز تو اتاقم قدم زدم ...لیلا خانم چند بار بهم سر زده بود ...هی میگفت :
-بسه دخترچقدرتلق تلق می کنی سرت درد نگرفت؟ بشین دو دقه
-یگانه مگه می خوای بری دیدن رییس جمهور انقد اضطراب داری؟! والله اگه اون هیچی حالیش باشه
-به خدا رفتی اونجا هرچی میوه بهت دادمش بدی بخوره ها...بچم حتما ضعیف شده
-بیا برو کیانی بیرون منتظر توئه ..گفت می رسونتت
برا بیستمین بار تو اون یه ساعت ساعتمو دید زدم ...هنوز تا شیش یه ساعت مونده بود ...تاهفت که ملاقات بود می رسیدیم ...خدا خیر بده به این دکتر شهاب ..آخه اینم کمپ بود پیدا کرده بود؟! پنج شیش کیلومترازتهران بیرون تربود!
ازلیلا خانم سرسری خداحافظی کردم وکولمو انداختم رو کولم ...اوووووووف چقدرسنگینه ! انگار وزنه های رضازاده رو انداختم رو کولم !...تا دم در لیلا خانم درگوشم حرف زد وتوصیه کرد ...آخرشم زور زوری درو باز کردم وپریدم بیرون نذاشتم دیگه بیشترمخمو بخوره ...
با عباس آقا همون آقای کیانی خودمون سلام احوال پرسی کردم وسوار ماشین شاسی بلندش شدم ...حرکت کرد وتو سکوت من به جاده خیره شده بودم ...داشتیم خیابون ولی عصر رو رد می کردیم که گفت :
-یگانه جون
نگاهش کردم ...یهو دلم ریخت ...خدایا چقدر شهاب شبیه باباشه ...!!! انگار ازرو باباش زیراکس گرفته بودنش !چشمای درشتشون ابروهای کشیده ومشکی ..هردوتا ولبهای خوش فرمی که تو صورتاشون جا خوش کرده بود عین هم بود...منتها شهاب یه چیز روازمادرش به ارث برده بود اونم دماغ کوچولوش بود نه متوسط بهتره خیلی ام کوچیک نبود...ولی آقای کیانی دماغش گوشتی بود...پوست شهابم که به خاطر هرویین یه کم سیاه سبزه می زد ولی مطمئنم اگه عملی نبود عین برف سفید بود!معمولا پسرا بیشتر ژنهاشونو حالا چه از بیماری چه از قیافه وصفات از مادرشون به ارث می برن وکپی مامانان ولی تو بعضی موارد می شد استثنا بگی که ژن رواز پدر دریافت می کنن بیشتر دختران که ژن رو ازپدر می گیرن ...شهابم از همون استثناها بود ...اصلا شهاب همه جا استثنا بود...!
صدای آقای کیانی نذاشت بیشتر به زیست شناسی فکرکنم :
-میگم نمیشه الان که من همرات میام یه توکه پا بیام ببینمش ...اون که نمی فهمه
-والله چی بگم ...اون الان وضعیتش خوب نیس یه وقت اگه دیدتون ...ممکنه چیزی بشه که بازم یه عمر پشیمونی بیاره ...می شناسیدش که اون لج کنه ازجونشم می گذره
سرشو تکون داد وگفت :
-می دونم ولی ...یه جوری میام اصلا نفهمه به جون خودش قلبم داره درمیاد ازنگرانی
نگامو به چشماش دوختم ...الهیییییییی من بمیرم واست ...اشک چشماشو پنهون کرد...دلم تا ته تهش سوخت ...اون لیلا خانمو با یه بدبختی راضی کرده بودم حالا موقع دیدنش نیس اینم از یه طرف ...اینا گناه کاربودن ؟! شهاب ؟! نفس ؟! کی این وسط تقصیر کار بود که باعث این همه بدبختی شد!...با صدای شوق داری جوری که از اون وضع بکشمش بیرون گفتم :
-اصلا چطوره من برم سرگرمش کنم شما ازگوشه کنار دیدش بزنین هان ؟؟؟
دستمو گرفتولبخند آرامش بخشی زد ...داغ بود ...وای.... بغضمو قورت دادم ،یاد دستای داغ شهاب افتادم وقتی تو بغلش فشارم می داد وقتی لبای داغشو رو لبام فشار میداد... وقتی ...
بس کن یگانه ....خجالت بکش ...از خدا بترس ...انقد این صحنه رو برا خودت یادآوری نکن بی شعور ...ازخدا بترس ...ازقهرش...لبمو دندون گرفتم وبه روبروم خیره شدم ...خدا آخرو عاقبت این خاطرخواهی رو به خیر کنه !

- بیاین دیگه...
آقای کیانی گفت:
- می ترسم حالش بد بشه دخترم..
لبخندی زدم و گفتم:
- شما بیاین... من حواسم هست که نبینتون..
دودل بود که بیاد.. بیچاره می ترسید با دیدنش حال شهاب بد بشه... دلم براشون می سوخت که این طوری از دیدن فرزندشون محروم بودن.. باهم رفتیم بالا...
دمِ اتاق بودیم که گفت:
- تو برو داخل من از همین لای در نگاهش می کنم.. بعد میرم توی حیاط منتظرت..
- اما..
- برو عزیزم.. تو که مقصر نیستی... خودمون مقصریم.. شهاب حق داره نخواد ما رو ببینه..
با ناراحتی رفتم داخل.. شهاب پشتش به من بود، با شنیدن صدای در بدون این که برگرده گفت:
- سهند گرسنه ام..
منم بی هیچ حرفی به سمت یخچال کوچولوئه توی اتاق رفتم و یه کمپوت آناناس در آوردم.. رفتم جلوش روی صندلی نشستم که بهت زده با اون چشمایی که به زور باز مونده بودن بهم نگاه کرد.. چند ثانبه با بهت.. بعدش با عصبانیت..
- تو این جا چه غلطی می کنی؟
تعجب کرده بودم که چطور با اون حالش داد زد.. آروم گفتم:
- آروم باش شهاب.. اومدم ملاقاتت.. من هنوز پرسـ..
- ساکت.. نمی خوام چیزی بشنوم.. مگه نگفتم نیا؟ مگه به اون سهند عوضی نگفتم نزاره بیای؟ د لامصب شاید نمی خوام ببینمت که اینو گفتم..
با بغض گفتم:
- شهاب من...
- تو چی؟ د می گم برو بیرون.. برو دیگه.. برو لامصب.. برو...
- شهاب...
- برو یگانه... برو عذابم نده.. برو..
لحنش از حالت عصبانی به ملتمس تبدیل شده بود..
با لحن آروم گفتم:
- شهاب بیا اینو بخور..
صداش کمتر شد:
- برو یگانه.. اینقدر عذابم نده..
- آخه من چرا عذابت می دم؟ با این جا بودنم؟
- آره.. نمی خوام این جا باشی.. برو لعنتی.. برو
نتونستم بیشتر از این تحمل کنم... تحقیر شدن هم حدی داشت..
- باشه .. می رم..می رم..
قوطی کمپوت رو روی میزش گذاشتم و گفتم:
- خدافظ.... می رم که زجر نکشی...

به سمت در که رفتم صدای ضعیف رو شنیدم که گفت:
- یگانه؟
با تموم ناامیدی به سمتش برگشتم.. به خودم گفتم:
- حتما دوباره می خواد یه چیزی بارم کنه..
شهاب گفت:
- یگانه می شه حالا که تا این جا اومدی این کمپوت رو بهم بدی بخورم؟ خیلی گرسنه ام...
با بهت بهش نگاه کردم... این چی میگه؟؟؟؟
یکی بیاد برا من ترجمه کنه.. خود در گیری داره آیا؟ مریضه؟خله؟ چله؟؟؟
بابا این چیه؟؟؟
تند تند جواب دادم:
- خب معلومه که مریضه.. اونم از نوع هادش... خل که فکر کنم باشم... در رابطه با سوال آخرم احتمال می دم آدم باشه...
بعد رو بهش گفتم:
- بعد از این همه تحقیر..
دستی به موهاش و صورتش کشید و با کلافگی گفت:
- باشه.. برو..
دلم براش سوخت.. با این که تحقیرم کرده بود. با این که حتی توی بدترین شرایط غرورش پابرجا بود.. با وجود همه چیز.. با همه ی این چیزا دلم نیومد گرسنه بمونه... از طرفی هم روح خبیثم می گفت
- مگه خودش دست نداره که تو بهش کمپوت بدی؟
برو بابایی به روح خبیثم گفتم و رفتم روی صندلی نشستم.. سعی کردم تا حد امکان بهش نگاه نکنم.. اما مگه می شد؟
قیافش از روز اولی که دیده بودمش وحشتناک تر بود..
از همیشه بدتر..
ریش بلند و موهای بلند و پریشون... چشمایی که به سختی باز بودن و لباس هایی که مخصوص همین جا بود... دستای کبودش... زیر چشماش گود شده بود... لباش کبود و تیره بودن... رنگ صورتش به زردی میزد...
چشمامو ازش گرفتم اما اون همچنان بهم خیره بود.. با دستایی که با تمام توانم سعی می کردم نلرزن بهش کمپوت دادم.. مثل همون باری که بهش غذا دادم بود با این تفاوت که اون موقع هنوز به این عشق یه طرفه شک داشتم..
هه ...
عشق یه طرفه..
برای خودم چه چیزایی می گم..
دستمو توی دستش گرفت... دستش سرد سرد بود...
با کنجکاوی نگاهش کردم که گفت:
- بسه دیگه... نمی تونم...
در قوطی کنسرو رو بستم و بلند شدم تا بزارمش توی یخچال که دوباره دستمو گرفت و گفت:
- حالا برو.. باشه؟
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- باشه میرم.. خودت خواستی بمونم... وگرنه من خواستم برم...
دستمو بی هیچ حرفی دل کرد و دراز کشید.. پتو هم روی صورتش کشید...دلم بیشتر از قبل گرفت...
شهاب نمی خواست منو ببینه..
و این چقدر برام سخت بود...
کمپوت رو توی یخچال گذاشتم و از اون جا زدم بیرون...
به سمت ماشین رفتم که آقای کیانی گفت:
- حالش خوب بود؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم.. حتی امون نداد حالشو بپرسم.. همش گفت برو...
سوار ماشین شدیم و پرسیدم:
- شما دیدینش؟
- آره.. از لای در.. چند لحظه دیدمش و بعد اومدم بیرون...یگانه؟
- بله؟
- درکش کن.. اون نمی خواد ما درد کشیدنش رو ببینیم... مغروره.. و البته لجباز..
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- مهم نیست..
اما مهم بود.. خیلی مهم بود...

تا برسیم خونه هردوتامون ساکت بودیم انگار دوتایی به یه چیز فکر می کردیم :شهاب !
تصمیم داشتم به لیلا خانم بگم که اونم دفعه بعدبیاد شهاب رو دزدکی ببینه .حالا که دیدم چیزی نمیشه ونمی فهمه چه بهتر که پدرو مادرش بادیدنش حالشون جا بیاد.وقتی رسیدیم دم خونه هنوز دستمواز رو زنگ برنداشته بودم که لیلا خانم خودش با عجله درو برامون باز کرد...بادیدن ما فوری گفت :
-حالش خوب بود؟!
من وآقای کیانی یه نگاهی بهم کردیم ..بعدم می خندیدیم ...لیلا خانم حرصی گفت :
-د حرف بزنین ...جون به لب شدم
آقای کیانی با لبخندی که هنوز رو لبش بود گفت:
-خانوم من شما مهلت بده ما پامونو از این دربذاریم تو..بعد سوال پیچمون کن
خانم کیانی که انگار تازه متوجه شده بود جلوی ورود مارو گرفته لب به دندون گرفت ونارحت ازجلو در کنار رفت ...بعد عباس آقا من پریدم داخل ودستامو دور گردن لیلا خانم حلقه کردم :
-الهی من قربون دل مهربونت..می دونم الان تو دلت غوغاییه ...دل نگرون نباشیا خودم فردا می برمت ببینش ...خوبه ؟!
لیلا خانم باتعجب نگام کرد...اشکاش جوشید :
-توروخدا راس می گی یگانه ؟! می بریم ؟!
-آره که می برمت ...هم شما هم باباش...فقط دزدکی منو هم امروز قبول نکرد شما که ...
دیگه حرفمو ادامه ندامه ندادم ...لیلا خانم اشکاشو پس زد وبا لبخند گونمو بوسید:
-خدا تورو ازما نگیره
خندیدم :
-چاکریم
ولی تو دلم گفتم : نه چاکر پسرتونم!!! واییییییی دلم براش تنگ شد ...شهاب تو چیکار کردی با این دل من ؟! خدایا امروز پسم زد ولی من یه ساعت نگذشته دلم براش پر می زنه !
سرمو تکون دادمو راه اتاقمو پیش گرفتم...صدای پیامک گوشیم اومد...صدف بود نوشته بود:
-ای مردشور خودت واون گوشی چلغوزت که هیچ وقت برنمیداری ...کافی شاپو یادت نره ...یگانه به خدا نیمدی خودم داغ شهاب جونتو رو دلت می ذارم ...اگه ندیدی برم یه دونه آمپول هوا خالی کنم تو رگش ...صبر کن!
جوابشونوشتم :
-خفه شو...بی شعور این چه طرز حرف زدنه ؟! سلامت کو بی تربیت ؟! عشقم کشید میام نکشیدم نمیام ...
دو دقیقه بعد جواب داد:
-بعله عشق شما که می کشه ...بد جورم ...منتها خودت مواظب باش ازعشق اون تلف نشی
دلم می خواست این صدف وآرزو رو بکوبم ...ببین این آرزو چه دهن لقی بودا...همه چی رو گذاشته بود کف دست صدف...حالا خوبه خودم کم وبیش بهشون می گفتم وگرنه چی پشت سرم بارم می کردن !
دیگه جواب صدف رو ندادم ...لباسامو کندم وخودمو پرت کردم رو تخت ...خسته بودم چشامو روهم فشار دادم رفتارای شهاب از جلوم کنار نمی رفت ...

************


فردای اون روز تا بیاد عصر بشه ونزدیک ساعت ملاقات شهاب لیلا خانم آروم نگرفت ...یه ریز اسم شهاب وقربون صدقش تو دهنش بود...همش دعاش می کرد سرنمازاش انقد اشک می ریخت که دلم کباب می شد .عباس آقا دلداریش می داد ولی اون آروم وقرار نداشت. درکش می کردم من که یه دخترغریبه بودم واسه پسرش جون می دادم اون که دیگه جای خود داشت ...یه مادر با یه بچه ...تنها فرزندش اونم یه پسر جوون ...حق داشت واقعا حق داشت که خودکشی کنه واسش !
ساعت پنج هر سه سوار ماشین بودیم وبه سمت کمپ می رفتیم ...دل تو دلم نبود ...لیلا خانمم که با اون حالش اضطرابمو ده برابر کرد...این دفعه اگه شهاب بازم سرم دادوفریاد کنه چی ؟!...می دونم داد می زنه مطمئنم بازم میگه برو..بازم التماس می کنه یگانه برو ..برو...
لبامو رو هم فشار دادم تا نذارم اشکای مزاحمم بجوشن ...سرمو چرخوندم وتا برسیم به منظره های بیرون خیره شدم ...صدای شجریان توی ماشین پخش بود غصم گرفت ...چه دلی داشتن این دوتا کیانی ها...آدم دلش پر غم هس دیگه اینا روگوش کنه باید بره بمیره !!!
جلوی در کمپ جا واسه پارک ماشین نبود .چون وقت ملاقات بود خیلی شلوغ شده بود.آقای کیانی رفت ماشینو یه جا پارک کنه .منو لیلا خانمم پیاده شدیم وراه افتادیم به سمت در...تا رسیدیم به در...از تصویری که دیدم فوری کنار کشیدم ...خانم کیانی رو کشیدم پشت دیوار ...ونفس نفس زنون بازم تو حیاط رو دید زدم ...
-چی شد یگانه ؟!
-شهاب بیرونه
-چی ؟!
-نباید الان بریم داخل اگه بریم می بینتتون همه چیز خراب میشه
-پس من چیکار کنم ؟! اگه تا آخر ساعت ملاقات بیرون باشه !
-خب از همین جا ببینش قربونت برم ...بیا بیا نزدیک تا بهت نشون بدم فقط سرتو خیلی نبرداخل...
گذاشتم یواشکی سرشو نزدیک میله ها کنه وداخل رو ببینه ..
-ببین اوناهاش تو اون جمع چند نفره داره ورزش می کنه ...نفر چهارمی از راست بشمار
لیلا خانم با شوق وکنجکاوی نگاه می کرد...بعد چند ثانیه چهرش بازشد ولبخند زد:
-آره ...وای آره یگانه خودشه دیدمش ...الهی بمیرم برا بچم چقدرضعیف شده ...یگانه این چه ریختیه پیدا کرده ؟!مگه بهش نمیرسن .؟!
بازم شروع کرد به گریه کردن ...همون موقع آقای کیانی هم رسید...
-چی شده ؟! لیلا خانم بازآبغوره گرفتی ؟بس کن توروخدا
لیلا خانم فقط اشک می ریخت ..من با صبوری لبخند زدم ورو به آقای کیانی گفتم :
-بذارین خودشو خالی کنه ...شهاب بیرون داره ورزش می کنه نمیشه بریم داخل ازهمین جا دیدش ...لیلا جون اون به خاطر ازدست دادن موادای اعتیاد آور تو بدنش ضعیف شده چون بدنش به اونا وابستگی داشته وحالا بهش نمیرسه یه کم کم توان شده اما کم کم که بدنش با ورزش وغذاهای مقوی تقویت شه حالش جا میاد جای نگرانی نیس
- چرا الان ورزش می کنن؟وقت قحط بود؟؟؟ الان که ملاقاته - نه لیلا خانم هنوز تا شیش ربع ساعت مونده ...تا ده دقه دیگه تمومن ...اینا هم صبح هم عصرا که هوا خنکه مجبورن ورزش کنن ...یعنی مجبورشون می کنن چون درغیر این صورت بدنشون خیلی کم توان ونتبل میشه لیلا خانم بازم یه نگاه به شهاب کرد ورو به آقای کیانی گفت : -برو اون میوه کمپوتا رو بیاربده یگانه ...
بعدم نگاهشو به من دوخت وگفت :
-برو داخل بده بهش بخوره جون بگیره ...هرچی تونستم دادم کیانی براش بخره
با لبخند سرمو تکون دادمو میوه ها وخرت وپرتای دیگه ای که خریده بودن رو از آقای کیانی گرفتم ...قبل ازاینکه برم داخل گفتم :
-مواظب باشینا تا نرفت داخل ساختمون نیایین تو حیاط ...اینجوری واسه حال خودشم بهتره

هردوتاشون قبول کردن ومن بایه بسم الله داخل شدم...این دفعه چی می شد خدا عالم بود!

هی برمی گشتم ویه نگاه به اون دوتا می کردم ویه نگاه به شهاب ...بعدم چند قدم میرفتم ودوباره ...
می ترسیدم یه وقت بیان داخل همه چیزو خراب کنن ...به اونا اعتمادی نبود به هرحال پدرومادربودن ونسبت به پسرجوونشون احساساتی !
بی توجه به شهاب جوری رفتم که نبینتم وداخل سالن شدم وبعدش رفتم تو اتاقی که بستریش کرده بودن.خوبی اون کمپ این بود که همه اتاقای بیماراش خصوصی بود وتنهایی تو یه اتاق بستری می شدن .تموم بسته های دستمو گذاشتم تو یخچال.این لیلا خانمم چه دل خوشی داشت حالا انگار شهاب همه اینا رو می خورد! یه چیزایی خریده بود خودمم از دیدنشون دلم آب می رفت .
پنجره رو باز کردم وگذاشتم هوای اتاق عوض شه ...پرده رو تا آخر کشیدم عقب ونور تمام اتاق رو روشن کرد.درکیفمو باز کردمو گلای مصنوعی رز قرمز رو برداشتم وهمشو گذاشتم تو یه لیوان بلند روی میز کنار تخت شهاب...رو تختشو مرتب نکردم فقط ملافشو تازدم تا اگه باز برگشت بهمش نریزه. چندتا میوه خوشکل وترو تمیز انتخاب کردم وتو بشقاب گذاشتم .یه چاقو هم کنارش و....
رفتم آخر اتاق وچون یه شیر آب ویه دست شویی اونجا بود همونجا میوه هارو شستم ...داشتم آب میوه هارو میگرفتم که صدای در اتاق اومد...برگشتم پشت سرم ...شهاب برگشته بود...داشت می رفت طرف تختش .اصلا منو هم ندیده بود ...دهنم باز مونده بود ...یعنی انقد حالش بده ؟!...ولی حق داشت وقتی وارد اتاق شد حتی سرشو هم کج نکرد که منو ببینه یه راست رفت طرف تختش!
-سلام
ایستاد...آروم برگشت پشت سرش...خدای من این که شهاب نیس ...داره ازبی حالی خوابش می بره ...با همون بی حالی گفت :
-باز تو برگشتی ؟!
کلافه نشست رو تخت ...دستشو محکم تو موهاش فروکرد وموهاشو می کشید ...فک می کردم داره عذاب می کشه ولی نمی دونم چرا بادیدن من ؟! منی که پرستارش بودم ! زود رفتم طرفش ...دستشو گرفتم وکشیدم از توموهاش کنار...دستاشو محکم گرفتم ونشستم کنارش رو تخت :
-بسه دیگه ...کندی موهاتو...اِ خیلی ریختت خوشکله کچلم می شی
بدون اینکه نگام کنه دستاشو ازدستم کشید بیرون ...نگاش کردم ...عین بچه ها که قهر می کنن.خندم گرفته بود با همون خنده گفتم :
-دادا میوه نمی خوری ؟!
نگام نمی کرد اما بی حوصله بود..زیر لب گفت :
-برو بیرون
مات نگاش کردم ...باز گفت !!! بازگفت برو...این نمی فهمید داره با این حرفاش دلمومی سوزونه نمی فهمید یا خودشو به خریت می زد؟!...سعی کردم خودمو نبازم :
-باشه میوه تو بخورمیرم
-نمی خوام ...پاشو برو
نخیر این بشر کلا زده بود تو فاز ناز کردن...میوه هارو همشوپوست کنده بودم .یه دونه پرتقال بود که به شکل گل توبشقاب چیدم ویه سیب که به شکل گل قاچ کرده بودم ویه کیوی که حلقه حلقه ای بریدم.بشقاب رو گرفتم جلوش تا ببینه :
-شهابیییییییی...ببین چه خوشکل چیدم ... بخور دیه دستمو رد می کنی ؟!
سرشو گردوند ونگام کرد...وای چشماشو ...الهی خیر نبینه کسی که اولین دفعه به تو مواد پیشنهاد کرد ..ببین ازچشمای خوشکلش چی مونده ؟!...انقد خسته بود که فکر می کردم خوابش میاد..داشت یه جوری نگام میکرد...منم پررو پررو چشماشو ازش نمی گرفتم زل زده بودیم بهم ...همون موقع لبخند آرومی زدم وبا یه چشمک یه قل پرتقال بردم روبروی دهنش...با تردید نگام می کرد....دستمو بردم جلوتر سرشو آروم نزدیک کرد وگذاشتم تو دهنش ...بازم نگام کرد...وای خدایا من دیگه رو ندارم نگاش کنم...سرمو زیر انداختم ویه دونه ازحلقه های کیوی رو پوست کندم وبا چاقو بردم نزدیک دهنش ...گفت:
-نمی خوام دیگه
-شهاااااب...
نگام کرد وگفت :
-اونم از دست توبود که خوردم بعد ورزش هیچی نمی تونم بخورم
-ولی من این همه رو واسه تو پوست کندم ...تازه ورزش کردی انرژی هدر دادی الان بدنت به مواد جایگزین نیاز داره
-توروخدا تو دیگه مث این دکترا حرف نزن که حالم بهم می خوره
بعدم دراز کشید رو تخت ...با تعجب به حرفش فکرمی کردم ...گفتم :
-مگه دکترا چی بهت می گن ؟! خیلی اذیت شدی شهاب؟!
چیزی نگفت ...فقط به سقف چشم دوخته بود...گفتم :
-نمی گی ؟! باشه لااقل میوه تو تموم کن ...من رفتم این همین جوری می مونه بعد دلت میسوزه ازدست من نخوردی..
به دنبال این حرف یه تیکه سیب با خنده بردم جلو دهنش ...چشماشو انداخت روم ...ولی دهنشو باز نکرد همچین جدی نگام می کرد دلم ریخت ..گفتم :
-ایییییییییی چقده ناز داری تو؟! کوفت کن دیگه
لبخند زد ...شاید خودشو کنترل می کرد نخنده ولی لبخند آرومشو من دیدم ...بشقاب رو ازدستم کشید ...گفتم :
-نخیر ...پاشوپاشو خوابیده نمیشه چیز خورد همین کم مونده تو این موقعیت بریم آپانتیس برداریم
دستشو کشیدم و زورش کردم بشینه ...زیر لب غرغرمی کرد:
-باز این پیچ کرد به ما توخونه کم بود اینجاهم اضافه شد
-همینه که هس
بالش پشتشو صاف کردم تا راحت بشینه ...بعدم خودم کنارش نشستم ...خواست خودش میوه بخوره...بشقاب رو کشیدم ازدستش وگفتم :
-بکش دستتو...با این دستای انگلی میوه خوردن سنگ کلیه میاره ...
با دهن باز نگام میکرد...نفسشو فوت کرد وسرشو تکون داد:
-دادی دستم ؟!
با آرامش میوه رو گذاشتم دهنش وگفتم :
- هر جور دوس داری فکر کن

-توجه داری خیلی لجبازی ؟!
-اِ نه خیلی شما عاقلی ؟! عین بچه ها واسم ناز می کنه.خب عین آدم هرچی میدم بخور تا جون بگیری ازاین طویله بیای بیرون
پوزخند زد...
-طویله شرف داره به اینجا.
-وای نگو توروخدا...یعنی انقد زجر کشیدی ؟! آره شهاب ؟!
-ببینم اون سهند نامرد کجا ول کرد رفت ؟!
-حرف رو عوض نکن شهاب این صدبار...
-مگه حرفم عوض شد؟!
با حرص بهش چشم دوختم ...خندید.بی توجه گفت :
-برو کناربابا...ایییییییی یگانه همه تختمو گرفتی بزن کنار می خوام بخوابم
باحرص بلندشدم وبشقاب رو کوفتم رومیز بغل دستش ...هرچی من باهاش راه می اومدم اون خودشولوس میکرد...وقتی دید دارم کیفمو برمی دارم که برم گفت:
-قربون دستت اون درم پشت سرت ببند
دندون قروچه ای کردم هنوز نیم ساعتم تو اتاقش نبودم !گفتم :
-یعنی نیام دیگه ؟!
-سهندو ترجیح میدم !
دیگه نایستادم وبدون هیچ حرفی دیگه رفتم بیرون ودر اتاقشو محکم کوبیدم بهم .داشتم تو راهرو می رفتم که یه دفعه یه چیزی یادم اومد ...بلافاصله برگشتم سمت اتاقش و برا این که حرصش بدم در اتاقشو تا آخر باز گذاشتم ...داشت با تعجب نگام می کرد...پوزخند زدم وگفتم :
-هرکی دوس داشت خودش میاد درو می بنده
بعدم نایستادم وازساختمون زدم بیرون.تا برم از حیاط بیرون وخانم وآقای کیانی اینا رو پیدا کنم یه ریز با خودم غر می زدم ...باید می دونستم رفتاراش پیش بینی نشده اس ...خب من که می دونستم چرا دارم حرص می خورم ..اصلا مگه روز اول ندیدی چیکار کرد؟! باز خوبه امروز یه کم رام شد...غلط کرده برامن ناز کنه ...می خرم!
یگااااااااااااااانه ؟؟؟ خب می خرم دیگه ...فرداهم میام اگه ندیدی خودم تر وخشکش کنم ...هنوز یگانه رو نمی شناسه !
بالا خره با کلی مکافات ماشین مشکی آقای کیانی رو پیدا کردم ...تا دیدنم به طرفم پر کشیدن...لیلا خانم زودتر گفت:
-اومدی مادر؟! وقت ملاقات تموم شد؟! مگه نگفتی تا یه ساعت وقت می دن ؟!
عباس آقا سرتکون داد وروبه من گفت :
-این باز شروع کرد...
خندیدم ودست لیلا خانمو گرفتم تو دستم :
-قربون دل نگرونیات بشم من...پسره شمائه دیگه خودت می شناسیش همین که این نیم ساعتم گذاشت بمونم خییییییییلیه
-اذیتت کرد ؟!
به آقای کیانی نگاه کردم ...شهاب همیشه اذیت می کنه ...همیشه لجبازی همیشه کل کل ...همیشه ...اما اینا رو همشو به جون میخرم ...یعنی اگه یه روز باهاش باشم و حرصم رو درنیاره فکرمی کنم مریض شده ! این بچه کلا تو خونشه که اذیت کنه!عاشق همین اذیتاشم ...
گفتم :
-نه خیلی ...رفتارش بهتر شده داره با موندن من کنارمیاد فردا بازم میاییم
لیلا خانم که ذوق کرده بود...آقای کیانی هم لبخند می زد...خدایا شکرت !

************


فردای اون روز هم بازم تصمیم داشتم برم کمپ ...قبلش با بچه ها قرار گذاشتیم که ساعت هشت تو کافی شاپ ویونا باشیم ...هم جای دنجی بود هم کوچولو! برا جمع صمیمی ما خوب بود....اما قبلش باید می رفتم ملاقات شهاب یعنی تا اونجایی که ظرفیت داشتم تحمل می کردم وبازم می خواستم برم .این دفعه ممکن بود خودش شوتم کنه بیرون اما من همه خطرا رو به جون خریدم وقبل از اینکه بریم کمپ ازآقای کیانی خواستم جلو یه لوازم تحریری نگه داره .پیاده شدم وبعد از خریدن وسایل لازم سوارماشین شدم.هیچ کدوم نپرسیدن چرا اون وسایل رو خریدم وبراچی می خوام ...از این کارشون تو دلم ذوق کردم ...اینجوری به منم می فهموندن که بهم اعتماد دارن .وقتی وارد کمپ شدم این دفعه ورزش نمی کردن اما خیلیا تو حیاط بودن اما هرچی با چشم گشتم شهاب نبود...هیچ وقت تواین جور جاها نمی اومد یعنی جمع رو دوست نداشت ...غرورشم که واویلا همچنان چراغ قرمز می زد!!!
رفتم داخل وبعدم پشت در اتاقش اول یه کم صبرکردم وگوش دادم ...هیچ صدایی نمی اومد ..درو آروم بازکردم وسرک کشیدم ...خواب خواب بود...

داخل شدم و وسایل رو گذاشتم کنار تختش جوری که تو دیدش باشه .بعد گلای مصنوعی تو لیوان رو عوض کردم ویه نوع دیگه گذاشتم.پنجره روهم بازکردم...یه باد خنک می اومد تو اتاق هوا رو عوض کرد...آروم نشستم لب تختش تا بیدار نشه ...به صورتش نگاه کردم ...کبودیاش رو به بهبودی بود...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:7 ] [ بنده ] [ ]